دختر زشت فارس



 شعر دختر زشت فارس

من دختر زشت فارسم
دلم خون، سرم فریاد دردست
مرا هر کس که بیند، زبانش حرف سرد است
چرا صورت ندارم؟ لب خندان ندارم؟
چرا چشمان من لوچ؟ چرا قد رعنا ندارم؟
خدایا بشکن این آینه ها را که من از دیدن آینه سیرم
مرا روی خوش از زندگی نیست ولی از زنده ماندن ناگزیرم
از آن روزی که دانستم سخن چیست، همه گفتند -
این فارس زشت و کودن کیست؟
کدامین مرد او را می پسندد، او در این دنیا بی سر نوشت است
چو در آینه بینم روی زشت خود را، در آید از دلم غم با سیاهی
مرا روز سیاهی دادی اما نبخشیدی بمن چشم سیاهی
به هرجا پا نهم از شومی بخت، نگاه دلنوازی سوی من نیست
این دلها که بخشیدی بمردم، یکی در حلقۀ کیسوی من نیست
مرا زشتی صورت چنان سرخورده کرده
که گویا زشتی من همه را دیوانه کرده